خداوند آن را دوایی قرار داد که با آن دردی و نوری که با آن ظلمتی نیست [امام علی علیه السلام ـ در توصیف قرآن ـ]

مرد خسته شب

یه پسر کوری تو این دنیای نامرد زندگی میکرد .این پسره یه دوست دختری داشت که عاشقه اون بود.پسره همیشه می گفت اگه من چشمامو داشتم و بینا بودم همیشه با اون می موندم یه روز یکی پیدا شد که به اون پسر چشماشو بده. وقتی که پسره بینا شد دید که دوست دخترش کوره. بهش گفت من دیگه تو رو نمی خوام برو. دختره با ناراحتی رفت و یه لبخند تلخ بهش زد و گفت: مراقب چشم های من باش

 




علی مقدم ::: پنج شنبه 85/10/21::: ساعت 2:1 عصر

 
لیست کل یادداشت های این وبلاگ
>> بازدیدهای وبلاگ <<
بازدید امروز: 10


بازدید دیروز: 3


کل بازدید :3855
 
 >>اوقات شرعی <<
 
>> درباره خودم<<
علی مقدم
خوش اخلاق رک گو و عاشق پیشه
 
>>آرشیو شده ها<<
 
>>اشتراک در خبرنامه<<
 
 
>>طراح قالب<<